در جستجوی خدا

ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده

نظم و برنامه ریزی 2

سلااااام 

ماه رمضونتون مباااارک. ببخشید که دیر اومدم. آخه به طرز غریبی حس میکنم جز یکی دو نفر هیشکی اینجا رو نمیخونه برای همین خیلی فرق نداشت برام کی بیام :)

من خیلییی ماه رمضون رو دوست دارم... حس خوب افطار و شب بیداری و سحرهای دوست داشتنی... ناز کردن برای خدا و قرآن خوندن و کمتر کار کردن ;)

دیروز 10 نفر مهمون داشتم ان شاالله هفته ی بعد هم 10 نفر مهمون دارم :)

مهمونی دادن رو دوست دارم و روزای بعد مهمونی که خونه برق میزنه :)

خوب بریم سراغ بحثمون: نظم و برنامه ریزی

یه روز داشتم طبق معمول وبلاگ گردی میکردم که وبلاگ لذت کمتر داشتن رو باز کردم. مطلبش توجهمو جلب کرد. راجع به وبلاگ یه خانوم خارجی بود به نام هیثر.

هیثر خانم 3 تا بچه ی قد و نیمقد داشت ولی خیلیییی با نظم بود.

یه زونکن راهنمای مدیریت خونه داشت که این زونکن دارای بخشهای متنوعی بود و کاراش رو توی اون سامون میداد و مینوشت و علامت میزد.

انقدر زندگی هیثر برام جذاب بود که رفتم توی وبلاگش. میخواستم ببینم زونکنش چه بخشهایی داره و چجوریه...

چشام گرددد شد وقتی دیدم قسمت اول زونکنش راجع به دعا و مطالعه ی انجیله!!!

برام خیلییی جالب بود وقتی این جمله ی هیثر رو خوندم, انگار توی عمق قلبم نشست:  

this section is first in my binder beacause I try to put God first in my life

یعنی من این قسمت رو اول گذاشتم چون سعی میکنم خدا اولویت اول زندگیم باشه.

بعد دیدم میگه انجیل رو به 365 قسمت تقسیم کرده و هر روز یه قسمتشو میخونه و تیک میزنه. اینجاش رسما زدم تو سر خودم... این خانم اروپایی ارتباطش با خدا کجاست و من کجا؟ من چقدر با قرآن مانوسم؟ جز ماه رمضون کی هر روز میخونمش؟ 

بعدش یه لیستی از دعاهاش نوشته که خواسته هاشو از خدا لیست کرده و به هر کدوم که میرسه تیک میزنه

بعد از اون هم یه سری جملات و نامهای خدا رو نوشته که بهش آرامش میدن...

قسمت بعدی زونکن هیثر برنامه ی کاره

لیست کارهای روزانه و هفتگی و ماهانه و شش ماهه و سالانش رو اونجا مینویسه و تیک میزنه

قسمتهای بعدی زونکن راجع نظافت و امور مالی و تغذیه و امور فرزندان و... است

خیلییی جالبه خیلییییی

حتما از (وبلاگ لذت کمتر داشتن) راهنمای خونگی هیثر و قسمتهای مختلفشو بخونین.

من همینطور که داشتم میخوندم آه حسرت میکشیدم... آرزوی اییینهمه بابرنامه بودن و تسلط روی زندگیمو داشتم

رفتم توی نظرات وبلاگ لذت کمتر داشتن که نظر یکی از دوستان رو دیدم که راجع به جدول برنامه ریزی ساج صحبت کرده بود که خیلی مفید بوده براش...

سریع رفتم و توی گوگل دو کلمه رو سرچ کردم : ساج برنامه ریزی

رفتم توی صفحه اش و جداول برنامه ریزی هفتگی, ماهانه و سالانه اش رو دانلود گردم. عااالی بود. با خوندن راهنماش طرز استفاده اش رو خوب متوجه شدم و تصمیم گرفتم ازش به بهترین صورت استفاده کنم و کلی حسرت خوردم چرا زودتر نشناختمش...

حالا منم و جداول ساج که همسرم برام پرینت گرفته و یه دنیای جدید پیش رو...

همین جالا هم داشتم برنامه ریزی هفته ی آینده ام رو توی جدول هفتگی ساج مینوشتم. 



 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زندگی زیبا

نظم و برنامه ریزی 1

بسم الله الرحمن الرحیم

چقدر دوست دارم نامت رو خدا.... دوست دارم اول هر کاری بسم الله بگم. مطمئنم اینجوری همه چیز سرشار از لطف و مهربونی تو میشه, غذایی که درست میکنم خدایی میشه و شیطون نمیتونه ازش تناول کنه, مطلبی که مینویسم خدایی میشه و خودت دستمو میگیری و به سمت حق سوق ام میدی, کارام سریعتر پیش میره و پر از عطر و بوی الهی میشه...

اومدم که از نظم بنویسم بعد دلم غش رفت از بسم الله اولش و اینجوری همه چی شروع شد. الهی شکر بابت هر لحظه ای از زندگیم که یاد تو در دلم جاریه. خدا جونم خیلییی دوست دارم, خیلییی دلم برات تنگ شده... دلم میخواد یه روز بغلت کنم و آروم بگیرم...

و اما مبحث نظم:

این شیطون فلان فلان شده خیلی منو سر نظم اذیت میکنه. نفس اماره ام هم یه طرف ماجراست. تنبلی سابقه دار خودم هم رسما بیچارم کرده. خونه ی دلم آشفته است... خونه ام اکثرا درست حسابی تمیز نیست و کارام عقب میفته و من وقتی حسسابی ناامید و خسته ام یهو همه چیو ول میکنم و میچسبم به غیر ضروریترین کارها مثلا خوندن کتاب :)

البته که کتاب مهمه ولی وقتی یه عااالمه کار مهمتر نریخته باشن سرت.

گاهی اوقات بعضی آدما رو میبینم که خیلییی موفقن, از جنس خودم ان ولی پرتلاااشن و به همه ی کاراشون هم میرسن و شاد و راضین. انگار اصلا چیزی به نام تنبلی رو نمیشناسن و یکسره در حال فعالیتن و همه چیزشون سرجاش و طبق روال پیش میره و به مراتب بالایی نائل میشن.

خیلی از این آدما اصلا مذهبی نیستن یا اصلا مسلمون نیستن ولی خیلییی چیزای زندگیشون روی حساب و کتاب و نظمه

یاد این حدیث امام علی میفتم که میگن مبادا دیگران در عمل به دین شما از شما جلو بزنن...

یکی از مهمترین توصیه های دین ما بهمون نظم و تقواست...آخرین وصیت امام علی به ما شیعیان در لحظات آخر زندگیشون نظم و تقواست...

پس چرا خیلییی از آدمای غیر مسلمون یا غیر مذهبی خیلییی از ما بانظم ترن؟ 

پسر عمه ی من برای ادامه ی تحصیل به یکی از کشورهای اروپایی رفته بود. اذعان داشت که حتی در اکثر موارد هوش ما دانشجویان ایرانی از آنها بالاتر بود ولی پشتکار آنها فوق العااااده بود.

خوب که فکر کردم که چرا اینطوریه یاد یه داستان از زمان امام صادق علیه السلام افتادم که میشه یجوری به این مبحث ربطش داد.

یک روز یکی از مردم میره پیش امام صادق و سوالی ازشون مطرح میکنه. ازشون میپرسه: چرا توی بازار مسلمونا که برای خرید میریم گاهی بی انصافی یا دروغ بینشون دیده میشه ولی این موارد توی بازار کافرها کمتره؟

امام صادق جواب میدن که شیاطین کافرها رو گمراه کردن و خیالشون از بابت اونا تا حدی راحتتره و خیلی کارشون ندارن. اما مسلمونا دارن راه حق رو میپیمایند بنابراین شیاطین زیادی بهشون هجوم میبرن تا هر طور شده از طرق مختلف اونها رو گمراه کنند بنابراین راست گفتن و انصاف داشتن براشون سختتر میشه چون شیاطین زیادی در پی گمراهیشونن.

این داستان رو که شنیدم خیلی چیزا برام روشنتر شد. مثلا خانم چادری و مسجدی ای که شیطان نمیتونه از طریق حجاب بهش ضربه بزنه یا نمیتونه اونو از رفتن به مسجد یا مجالس اهل بیت دور کنه, این خانم رو نمیتونه مثلا از طریق شراب گول بزنه پس میاد و تمااام توانشو میذاره که این خانم با غیبت ثوابهایش رو نابود کنه و اگر این خانم از این کار جلوگیری کنه اجر عظیمی خواهد برد.

من اینو به نظم هم ربطش دادم. اگر ما جمعیت مسلمون و ان شاالله مومن نظم داشته باشیم و از تنبلی دوری کنیم میتونیم تا حد زیادی راه حق رو پیش ببریم و باعث ناامیدی شیاطین بشیم, میتونیم زندگیمونو مرتب تر و شیرین تر کنیم و تیر خلاص به قلب شیطان بزنیم پس شیطان تماااام تلاششو میکنه که نذاره و ما رو به هواهای نفسانیمون مشغول کنه.

ان شاالله باید سعی کنیم و پوزه ی شیطان رو به خاک بمالیم... باید جهاد کنیم :)

برای منی که مدت زیادیه بدون نظم زندگی میکنم اولش باید کم کم و با تاتی تاتی شروع میکردم بنابراین سررسیدی رو برداشتم و هر روز سعی میکردم کارهامو بنویسم و جلوش تیک بزنم ولی این به تنهایی برام کارآمد نبود

اما چند روز پیش به مطالب خیلییی جالبی برخوردم که حالم و اعمالم رو منقلب کرد....

ان شاالله ادامه اش رو توی پست بعدی مینویسم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زندگی زیبا

دوران کودکی

قسمت اول:

از همون بچگی میگفتن دختر خلاقی بودی. خلاق و پر از شور و نشاط...

برادرم چهار سال از من کوچکتر بود. از همون بچگی با بازیهای جالبی سرگرمش میکردم. هنوز قبل از سن مدرسه بودم و از صبح تا شب با هم بودیم. پشتیهای خانه را دورمون میچیدم و خانه ی کوچکتری میساختم. وسایل بازی و کمی خوراکی درون خانه ی کوچکمان میبردم و کلی سرمان گرم میشد. با خانه سازی برای خودمان قصر میساختیم, شب روی تشکهایی میخوابیدیم که کمی با هم فاصله داشت. بهش میگفتم تصور کن کل اتاق اقیانوس است و تشکهایمان قایقهایی کوچک وسط اقیانوس و ما تنهاییم... گاهی برادرم از تصورش میترسید ولی کمی بعد با همین تخیل کلی بازی میساختیم... خودم را در اقیانوس مواج مینداختم و او دستهای کوچکش را برای نجاتم دراز میکرد ولی دستم به دستش نمیرسید و با بدبختی و گرفتن گوشه ی پتو خودم را به تشکم میرساندم:)

و چقدررر شاد میشد از نجات پیدا کردنم:)

دختر عمه ام تعریف میکند روزی به خونه مون میاد و میبینه خودمونو با دو چتر سرگرم کردیم. روی یک چتر نقاشی برف و آدم برفی بوده و روی یک چتر دیگه نقاشی برگهای زرد و نارنجی. میگفت میدیدم که به برادرت میگی زیر این یکی چتره هوا خیلیی سرده و زمستونه و زیر چتر زرده هوا خیلی گرم و تابستونه. میگفت به نوبت زیر چترها میرفتین و ادای لرزیدن از سرما و کلافه شدن از گرما رو درمیاوردین و چترها رو عوض میکردین. اونموقع دخترعمم از خلاقیت ذهن کوچک من خیلیی تعجب کرده بود ولی فقط مامان میدونست که ما هزاران بازی خلاقانه ی دیگر هم داشتیم.

مادرم هم مادر عالی ای برامون بود و هم معلم بود. همزمان در دانشگاه پیام نور درس میخواند. آن اوایل پدرم کارش طوری بود که فقط پنجشنبه جمعه ها خانه بود و بیشتر بار زندگی روی دوش مامانم بود. البته یکی از پدربزرگهایم خانه اش طبقه بالا بود و دیگری با ما یه کوچه فاصله داشتن و کمکهای خوبی بودن...

گاهی نصفه شبها از خواب بیدار میشدم. می دیدم چراغ آشپزخانه روشن است و مادرم کتابی در دست گرفته و میخواند و زیر سطرهای مهمش خط میکشد.. تا مرا میدید سعی میکرد بخوابانتم ولی نمیدانست دیدن همین کتاب خواندن هایش چه اشتیاقی را در دل من برای کتاب خواندن زنده میکند...


ادامه دارد

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
زندگی زیبا

اعتراف

اومدم به اشتباهم اعتراف کنم. یاد نگرفتن و نخوندن و ندونستن توی هر روز زندگی که میخواد باشه, سخت اشتباهه. ندونستن آدمو مثل مرداب راکد و فاسد میکنه. باید هررر روز یاد بگیریم و دیروزمون با امروزمون متفاوت باشه. خصوصا اینکه انسان فراموشکاره و تذکر و یادآوری براش لازمتره از هواست...

مشکل هدر دادن وقت و استفاده نکردن از عمریست که خدا داده و برای هر ثانیه اش ازمون سوال میشه... روزی که وقتمون تموم میشه حسرت ثانیه ثانیه هایی رو میخوریم که در راه خدا ازشون استفاده نکردیم...

در جایی خوندم که امام رضا علیه السلام با این مضمون فرمودن در جلسات ما شرکت کنید و روایات ما را نقل کنید که باعث زنده شدن دلهایتان میشود.

قبل از اینکه دلم بمیرد وای فای گوشی رو روشن کردم و یکی از جلسات تدبر در قرآن رو دانلود کردم و گوش دادم و جان گرفتم.

اینستاگرام رو هم با همه ی جذابیتهای دروغینش حذف کردم. حس میکردم جو و محیطش آدم را از خدا دور میکند. برای مبارزه در راه خدا درونش قدم گذاشتم ولی ترسیدم گرفتارم کند..

باز هم وقت زیادی رو در اینترنت کششششتم...

مشکل من جای دیگه است... ریشه ای تره... شاید این پست بهونه ای بشه که سری به گذشته و حال بزنم و مشکلم رو ریشه یابی کنم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زندگی زیبا

به عمل کار برآید به سخندانی نیست

میخوام دست به کاری بزنم که خیلییی برام سخته...

لطافت و شادی زندگی من از همون روز اول با کتاب خوندن رقم خورد. بعدترها خاطراتم رو هر شب مینوشتم... بعد هم من بودم و شب و رادیوی جیبی و هندزفری در گوشم... 

طوری کتاب خواندن و نوشتن با پوست و گوشتم آمیخته شده بود که ساااعتها یه گوشه مینشستم و میخواندم و میخواندم و میخواندم...

شب خاطراتم را مینوشتم, گاهی داستان مینوشتم از جنگلهای اسرار آمیز و گنجهای نهان و دخترکان پر از امید و آرزو

همین خواندن و نوشتن همه ی وجودم را پر از ایده های ناب کرده بود... ایده هایی که مانند حباب در بالای سرم تشکیل میشدن و گاهی بی هیچ فرجامی میترکیدند.

اینترنت و تلگرام که آمدند جای همه ی داشته هایم را گرفتند..

اینترنت برایم جای کتاب را گرفت... میتوانستم بهترین کتابها را دانلود کنم... اینترنت وبلاگهای آموزنده از زندگیهای واقعی داشت... اینترنت همه چیز را میدانست... تمام سوالهایم را میدانست حتی طرز درست کردن چیزکیک شکلاتی را....

تلگرام سرشار بود از کانالهای جااالب و آموزنده و جذذاب و مطالب خواندنی و شنیدنی بسیااار...

اینستاگرام که دلم از فضایش خون است ولی همان هم صفحاتی داشت که میتوانست ایده های جالبی مهمانم کند...

علاوه بر آن اینترنت و اینستا میتوانستند کمکم کنند اندیشه هایم را با دیگران به اشتراک بگذارم

و من ساعتها در روز را مجذوب این صفحات جادویی میماندم و جای کلاسهای حقیقی بیرونی سعی در کسب هنر و اطلاعات از طریق صفحات مجازی را داشتم

و

من

معتاد 

شدم

و در دنیای حقیقی ام کمتر عمل کردم, کمتر زندگی کردم, و خودم را در دنیای شاد ذهنی ام پنهان کردم و روز بروز اطلاعاتم بیشتر و عملم کمتر شد...

و حالا تصمیمی عجیب گرفتم

میخواهم به مدت یک هفته مانند مادربزرگم در 50 سال پیش زندگی کنم...

هییییچ کتاب یا مطلبی نمیخوانم و نمینویسم. وای فای گوشیم خاموش میشه و حتی یک خط در گوشی یا غیر آن نمیخوانم

هیییچ سخنرانی جالبی گوش نمیدهم, حتی تلویزیون نمیبینم, هیییچ ایده ی جالبی را با ساعتها فکر کردن نمیپرورانم

فقط

در این یک هفته

به هر چه میدانم

عمل میکنم

و لحظه به لحظه خودم را با کار خفه میکنم

این روزه ایست برای منی که بلدم قشنگ حرف بزنم ولی بلد نیستم قشنگ عمل کنم... 

حالا فقطططط عمل میکنم

ساعت 8 صبح بیداری و 11 شب خواب از فرط خستگیست...

فقط کار میکنم و کار میکنم و کار میکنم

حتی دیگر فکر هم نمیکنم

شاید این روزه کار کرد و عملگراتر شدم

نتیجه اش را شنبه ی هفته ی بعد مینویسم...

پس بسم الله الرحمن الرحیم

خدایا به امید تو...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زندگی زیبا

حزب الله هم الغالبون

شب است و سکوت آرامش بخشی بر خانه حاکم است. شام رو به دلیل آزمایش خون فردای همسر زودتر خوردیم و ظرفا رو جمع کردم و شستم. آقای خونه داره پشت لپتاب کاراشو انجام میده و منم دراز کشیدم و سررسید سال جدید رو گذاشتم جلوم و دارم مینویسم...

همسر سرشو از لپتاب بالا میاره و نیم نگاهی به یه عالمه خودکار رنگی روبروم میندازه و با خنده میگه داری نقاشی میکنی؟

سرمو به سمتش میچرخونم و با خنده میگم دارم اهداف و برنامه هامو مینویسم.

تمام یک هفته ی باقیمونده به کنکور رو به این برنامه ها فکر کرده بودم. و حالا که بار سنگین این همه درس از روی دوشم برداشته شد وقت عملی کردن برنامه هام بود.

به این فکر میکردم که 3 روز از کنکور گذشت و همه ی استراحتام رو هم کردم. دیگه وقت تنبلی نیست وقت کاررره... کار برای خدا...

بالای برگه ی اول سررسید مینویسم بسم الله الرحمن الرحیم... و دو خط پایینتر مینویسم (حزب الله هم الغالبون)

این آیه امید رو توی دلم زنده میکنه و منو میبره به دو هفته قبل... شبایی که با خوف و رجا خدا رو صدا میزدم و باهاش حرف میزدم:

خدایا... خدای بزررررگ و مهربونم... میدونم کم گذاشتم... میدونم تنبلی تمام نفسمو فراگرفته... میدونم عملکردم خوب نبود... ولی تو جبار یعنی جبران کننده ای... میدونم تلاش این روزامو میبینی... همه اش برای توئه خدا.... میخوام همه ی کارام برای تو باشه. میخوام درس و زندگیم برای تو باشه. میخوام حزب تو باشم. نمیدونم قبولی توی کنکور امسال به صلاحمه یا نه. من هیچیو به زور ازت نمیخوام... ولی اگر به صلاحمه تو قبولم کن... کمکم کن بنده هاتو به راه تو بکشونم... کمکم کن جزو سپاه تو باشم نه جزو سپاه باطل... کمکم کن خدا بتونم کمک راه تو باشم... پرورش دهنده ی یار آقا امام زمانت باشم... کمکم کن ای مهربونترین مهربونا


مدام این حرفا رو به خدا میزدم. سر هر اذانی دعا میکردم. میدونستم دوره ی آخر الزمونه و نگاه داشتن ایمان توی دست مثل نگه داشتن آتیشه...میدیدم دور و برم که جاذبه های راههای دیگه از طریق شبکه های مجازی و اینترنت و ماهواره و جنننگ نرم داره خیلییییها رو از خدا دور میکنه...

از خدا خواستم کمکم کنه ایمانمو حفظ کنم و بعد افسر جنگ نرم باشم و دونه دونه و جمع جمع آدما رو به سمت خدا راهنمایی کنم...

یه روز که دلم حسابی گرفته بود و از طریق نرم افزار قرآنیم تفالی به قرآن زدم نفسم بند اومد:

یه آیه از سوره ی مائده اومده بود:

و من یتول الله و رسوله والذین آمنو فانا حزب الله هم الغالبون


انگار قلبم روشن شد. خدا حواسش بهم بود :) فقط باید میخواستم و تلاش میکردم که در حزب خدا باشم چون خدا سرنوشت هیچ قومی رو جز به خواست خودشون تغییر نمیداد. دیگه برام قبول شدن یا نشدن توی کنکور امسال مهم نبود. اگه قبول میشدم که باااید به عنوان حزب خدا در پایگاه دانشگاه تلاش میکردم و خیلی از مسائل الهی را در رشته ام مشخص میکردم و به مردم کمک میکردم خودشون و خالقشونو بهتر بشناسن و مشکلاتشون حل بشه...

اگر قبول نمیشدم هم صد در صد حکمتی درونش بوده. باید از گذشته ی درس خوندنم و تنبلیهام درس میگرفتم و برای کنکور بهمن بهتر میخوندم

وظیفه ی من فقط تلاش برای رسیدن به هدفم بود و نتیجه با خدا بود...

مهم این بود که بعد از این کنکور من دیگه همون آدم قبلی نبودم و خونه داری و هر کار کوچیک و بزرگمم متفاوت شده بود...


پی نوشت: امشب شب تولد امام حسین علیه السلام هست. امامی که بزرگترین کشتی نجات مال ایشونه و فقط کافیه دلتو به ضریح شیش گوشه گره بزنی تا تو هم از سرنشینان این کشتی باشی... امامی که همهههه چیزشو, جان و مال و عزیزانشو در راه خدا داد تا چراغ پرنور حق و اسلام به ما برسه و بتونیم از شیطان فاصله بگیریم. قرار بود از روز مبعث اسم خونمونو بذاریم بیت الحسین.... ( بعدا ان شاالله توضیحات مبسوطی راجبش میدم) 

مهم اینه که توی بیت الحسین هر کاری که انجام میشه به نیت خادمی امام حسینه و خونت خونه ی امام حسینه و غذایی که به خونوادت میدی غذای نذریه. توی بیت الحسین همه ی اعضا برای سبقت گرفتن در کار خیر میکوشند و ان شاالله گناه داخلش نداریم.

روز مبعث روز کنکورم بود و دوست داشتم به مدت 40 روز اسم خونم بیت الحسین باشه. یه برگه ای بنویسیم که اولش بسم الله الرحمن الرحیم باشه و دو خط پایینتر نوشته باشه بیت الحسین علیه السلام... و بچسبونم بالای در خونمون از داخل :)

مثل اینکه قسمت بود این برگه روز تولد آقا حاضر بشه و چهلمین روزش مصادف بشه با ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام...

من برم خونمو تمیز کنم که بیت الحسین نباید گرد و خاک گرفته باشه...

حس میکنم خونمون خیلی خوشحاله :) 


پی نوشت 2:  من افسر جنگ نرم ای هستم که اولویت اولم حفظ آرامش همسرم و خونوادم و انجام درست وظایفم توی خونست و بعد درس و محیط بیرون...

بقول سرور عالم آقا رسول الله: جهاد زن خوب شوهرداری کردنه...

ولی قراره همهههه ی اینا بشه وسیله ی رسیدن به تو... به تویی که بزرگترین و مهربانترینی... به تویی که خدای بزررررگ و خوب منی... کمکم کن خودمو بسازم و از شر نفس رها شم...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زندگی زیبا

یا علی مدد

میگن دنیا دو روزه... یه روز با تو و یه روز علیه تو :)

بابت تمام روزهایی که حال دلمون خوبه خدا رو شکرررر

بابت تمام روزایی که حال دلمون خوب نیست هم خدا رو شکرررر

آخه اگه نباشن اون روزای خاکستری نمیشه لذت روزای سفید و روشن و درخشان رو کامل درک کرد.

تازشم هر نفسی که میکشیم و هر تپش قلبمون یه معجزه است... و باید بخاطر ریزترین تا درشت ترین خوشیها و سلامتیها و زیباییها هر لحظه خدا رو شکر کنیم.

خدا جوووونم شکرت :)

روزهای سرنوشت سازی بر من میگذره. گاهی ترس با تمام هیبت و بزرگیش تموم وجودمو دربرمیگیره... گاهی هم بد نیست بترسم. آزمون اردیبهشت ماه برای من فقط یه آزمون ساده نیست.... یا قبول میشم یا دیگه بعدش تقریبا فرصتی برای جبران ندارم...

همسرم... همسر عزیزم به شدت داره برام مایه میذاره و امید داره. خونه ی نامرتب و غذاهای سرسری رو ندید میگیره و هر روز با اشتیاق ساعت درس خوندنمو میپرسه و .. خدایا کمکم کن شرمنده اش نکنم. 

یک عااالمه درس نخونده دارم و وقت اندک

ولی نفسم دستم رو میگیره میخوابونه و میگه بخواب و همه چیز رو فراموش کن و راحت باش... یا دستمو میگیره و ساعتها در اینترنت چرخم میده و غرق لذتم میکنه ولی بعدش غم پشیمونی سراغم میاد

دیگه نمیخوام بیشتر از این گولشو بخورم.

باید دوباره برای خودم قانون بذارم, نباید سست بشم

لااقل این دو ماه باقیمونده ( بخشهایی از فروردین رو نمیتونم درس بخونم و حساب نمیکنم) رو بخونم, لااقل این دو ماه برای بدست آوردن هدفم بجنگم بعد هر چی که شد با خیر و خوبی میپذیرم

ان شاالله که قبول بشم... ولی بدون تلاش که نمیشه

از این به بعد ان شاالله تا 8 شب موبایلم باااید خاموش باشه و باااید سعی کنم بخونم و برسم...

توی این مدت تمام تلاشم اینه که کمتر بیام اینترنت و درسمو بخونم...

یا علی مدد

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زندگی زیبا

مهمانی

آقای همسر زنگ زد و گفت: عیب نداره این دفعه مهمونی خونه ی ما باشه؟

گفتم: کی؟  گفت: پنج شنبه ی این هفته

یه لحظه هزار تا چیز مختلف از ذهنم گذشت: ( فلانی که عقد کرده اس, فلانی هم تازه ازدواج کرده, فقط میمونم من و فلانی که اون بیچاره اکثر مهمونیها خونه ی اون بوده و حالا راستی راستی نوبت منه که مهمونی بدم و آقایون راجع به کاری که میخوان بکنن با هم حرف بزنن

امروز شنبه است و تا پنج شنبه وقت خوبی دارم

ولییییی من کنکور دارم. دو ماه تا کنکور زمان خوندن دارم. با این وضعیت خونه و نوع مهمونی ای که باید بدم و سرعت لاک پشتیم توی انجام کارا نمیرسم درست بخونم. اینا هم که اینجوری نیستن که خونه ی کسی ظرف بشورن, فرداش هم کلا میره واسه جمع کردن بقایای مهمونی و ظرف شستن...

آخه همسر عزیزم, شوهر عزیزم تو نباید شرایط منو درک کنی؟ خودت نمیدونی من کنکوووور دارم. چه وقت دعوت کردن دوستاته؟)


بعد از یه مکث کوتاه صدامو صاف کردم و محکم و مهربون گفتم: خیلی هم عالیه عزیزم. ایندفعه مهمونی خونه ی ما. ولی قول بده کمکم کنی

همسرم خوشحال گفت: به روی چشم



# و حالا فردای مهمونیست. با همه ی ظرفا و کارایی که مونده و حال یه کوچولو مریضم قلبم شاده. خوشحالم که همسرمو خوشحال کردم. علاوه بر اون مهمون برکته و واقعا خونه ای که چند وقت بگذره و هیچ مهمونی توش نیاد یه سری برکات خاص رو نداره. مطمینم توی درس و کنکور هم خدا کمکم میکنه. مطمینم ان شاالله بهترییین اتفاقها برام میفته و دنیامو قشنگ میکنه. من خدایی دارم که تکیه ام به اونه.

## دیروز متوجه شدم آقای همسر خیلی عصبانی و استرسیه. کافی بود یه چیزی بشه که دعوا کنه. اول فکر کردم بخاطر لیست نسبتا بلند بالای کاراییه که بهش گفتم انجام بده اما دیدم اینطور نیست. بیشتر دوست داشت از خونه بزنه بیرون و کارای بیرونو بکنه. یه دفعه یه چیزی گفت که خیلی ناراحت شدم و زدم زیر گریه. سریع اومد عذرخواهی. ازم معذرت خواست و گفت که ببخشید وقتی تو انقدررر نا آروم و استرسی هستی جو خونه پر از تشنجه و من نمیتونم خوش اخلاق باشم.

خودمو نگاه کردم. همه ی وجودم پر از استرس تموم نکردن کارا بود. مهمونا قرار بود ساعت 5 بعدازظهر بیان. سعی کردم ریلکس بشم و همه چیزو به خدا بسپرم و ایمان بیارم همه چیز به لطف الهی به خوبی پیش خواهد رفت. سرمو بالا آوردم و به روی همسرم خندیدم. او هم خندید و خوش اخلاق شد :)

### وقتی با ایمان به لطف الهی و خنده و دلی که سعی میکنم مطمئن و شاد باشه به جنگ دنیا میرم همه چیز وااااقعا بهتر میشه. بهش رسیدم

خوب دیگه 

من برم ظرفامو بشورم که یه عاااالمه است :) 

خدایاااااا شکرت

خدااااااایا شکرت

خدا جونم شکرت

بابت تک تک نعمتهات که نمیتونم بشمارمشون شکرت

خدایا عاشقتم

و توکلم به وجود مهربون و بزرگته:)

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زندگی زیبا

من و نفسم و سیرک :)

آقای همسر مهربون بعد از آزمون آزمایشی ای که دادم گفت برای جایزه ات که دخمل خوبی بودی و درس خوندی میخوام ببرمت سیییییرک😊

منم کلی خوشحال شدم. نزدیک یک سال و نیم پیش که نامزد بودیم هم یه بار منو برده بود ولی این بار خیلی مهیج تر و باحالتر بود. کلی خوشم اومد و به فکر فرو رفتم.

آدمای اونجا کارای خیلیییی عجیب غریبی میکردن که بعضیاش خطر مرگ داشت ولی با اعتماد به نفس و راحت این کارها رو انجام می دادن. بیشتر اوقات از ترس نفسم بند میومد خصوصا وقتی روی ارتفاع بالایی حرکاتشونو انجام میدادن. 

نمیتونم خوب توصیف کنم چون اونجا یه دستگاههای خاصی بود که هیچوقت ندیده بودم. شبیه دستگاههای شهربازی ولی خیلی وحشتناکتر که افراد کارای ترسناکی روی اونا انجام میدادن و کلی ما رو شگفت زده میکردن.

یه آدم عادی یا حتی یه آدم ورزشکار هیییچوقت نمیتونست اون کارا رو انجام بده. معلوم بود پای تلاش زیااااادی در میون بود.

یه قسمت سیرک نمایش با حیوانات بود که خیلی برام جذاب بود. دور استیج رو آهن کشیدند و سه تا ببر خیلی بزرگ رو وارد کردن. ببرها واقعا به نظر وحشی میرسیدن و یکیشون یه کم بازی درمیاورد ولی در کل به حرف مربیشون گوش میدادن و هر کار میگفت انجام میدادن. مربی در مقابل اونا مثل جوجه کوچیک بود و راحت میتونستن یه لقمه ی چپش کنن ولی با اون هیبت خشن شون رام شده بودن و حرکاتی که مربی میخواست انجام میدادن مثلا یکیشون روی دوتا پاش ایستاد و دستاشو برد بالا و بلند غرید. 

یک انسان کوچیک ببرهای به اون خشنی و وحشتناکی رو رام کرده بود. ببری که طبیعتش وحشی بود و اون انسان میتونست یه لقمه ی چپش باشه حالا جلوی اون آدم زانو زده بود...

به خودم فکر کردم و زندگیم...

به خودم و انسانیتم...

به خودم گفتم یعنی نفس اماره ی من از این ببر وحشیتره؟ یه آدم با کلی سختی این حیوون زبون نفهم رو فهمونده که هر کاری گفت انجام بده حالا من نمیتونم؟ میشه که نتونم؟ من یه انسانم قدرتمندم... میتونم هرررر کاری رو با تلاش انجام بدم... حتی کارایی که به نظر غیر ممکن میان... شاهدشم آدمای این سیرک و کارای عجیب غریبشون... 

حالا کار با نفس من راحتتر از کار با ببره. چیزایی که من باید رعایت کنم. و انجام بدم راحتتر از کارای آدمای این سیرکه...

پس من میییییییتونم...

چون من انسانم. خدا منو توانا آفریده.

من میتونم تلاش کنم و به هر جایی که قابل تصور هست و نیست برسم

میتونم تلاش کنم و نفس اماره ام رو رام خودم کنم و مثل اون ببرها نفسمو یاد بدم مقابل عقلم زانو بزنه و حرف گوش کن باشه و سرکشی نکنه...

خدایا شکرت بابت همه چیز

خدایا شکرررررررت

عااااااشقتم

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زندگی زیبا

دلم برات تنگ شده خدا

این دل... عجب دلیه خدا
خدا جونم دل همه رو پر از شادی کن, دل منم همینطور :)
گاهی دلم میگیره, گاهی خیلی شادم گاهی یه کم غمگین
سریال کیمیا تموم شد. از کل این سریال عاشق استقلال و جسارت شخصیت کیمیا بودم. دلم میخواد منم قووووی باشم, اعتماد به نفس بالایی داشته باشم و مطمئن باشم از پس هر کاری برمیام.
همسرم خیلییی خوب و ماهه. موقعی که مجرد بودم فکر میکردم اگر ازدواج کنم اعتماد به نفسم میره بالا. نمیگم نرفت ولی نه اونطوری که انتظار داشتم. در حقیقت همه چیز به خودم ربط داره. دلم میخواد شخصیتم خیلییی قوی باشه.
خدا بتونه روم حساب باز کنه :)
ای جااااان اسم خدا رو که میارم دلم غنج میره... خدا جونم عاااااشقتم
شکرت بخاطر همه چیز
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زندگی زیبا