در جستجوی خدا

ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

دوران کودکی

قسمت اول:

از همون بچگی میگفتن دختر خلاقی بودی. خلاق و پر از شور و نشاط...

برادرم چهار سال از من کوچکتر بود. از همون بچگی با بازیهای جالبی سرگرمش میکردم. هنوز قبل از سن مدرسه بودم و از صبح تا شب با هم بودیم. پشتیهای خانه را دورمون میچیدم و خانه ی کوچکتری میساختم. وسایل بازی و کمی خوراکی درون خانه ی کوچکمان میبردم و کلی سرمان گرم میشد. با خانه سازی برای خودمان قصر میساختیم, شب روی تشکهایی میخوابیدیم که کمی با هم فاصله داشت. بهش میگفتم تصور کن کل اتاق اقیانوس است و تشکهایمان قایقهایی کوچک وسط اقیانوس و ما تنهاییم... گاهی برادرم از تصورش میترسید ولی کمی بعد با همین تخیل کلی بازی میساختیم... خودم را در اقیانوس مواج مینداختم و او دستهای کوچکش را برای نجاتم دراز میکرد ولی دستم به دستش نمیرسید و با بدبختی و گرفتن گوشه ی پتو خودم را به تشکم میرساندم:)

و چقدررر شاد میشد از نجات پیدا کردنم:)

دختر عمه ام تعریف میکند روزی به خونه مون میاد و میبینه خودمونو با دو چتر سرگرم کردیم. روی یک چتر نقاشی برف و آدم برفی بوده و روی یک چتر دیگه نقاشی برگهای زرد و نارنجی. میگفت میدیدم که به برادرت میگی زیر این یکی چتره هوا خیلیی سرده و زمستونه و زیر چتر زرده هوا خیلی گرم و تابستونه. میگفت به نوبت زیر چترها میرفتین و ادای لرزیدن از سرما و کلافه شدن از گرما رو درمیاوردین و چترها رو عوض میکردین. اونموقع دخترعمم از خلاقیت ذهن کوچک من خیلیی تعجب کرده بود ولی فقط مامان میدونست که ما هزاران بازی خلاقانه ی دیگر هم داشتیم.

مادرم هم مادر عالی ای برامون بود و هم معلم بود. همزمان در دانشگاه پیام نور درس میخواند. آن اوایل پدرم کارش طوری بود که فقط پنجشنبه جمعه ها خانه بود و بیشتر بار زندگی روی دوش مامانم بود. البته یکی از پدربزرگهایم خانه اش طبقه بالا بود و دیگری با ما یه کوچه فاصله داشتن و کمکهای خوبی بودن...

گاهی نصفه شبها از خواب بیدار میشدم. می دیدم چراغ آشپزخانه روشن است و مادرم کتابی در دست گرفته و میخواند و زیر سطرهای مهمش خط میکشد.. تا مرا میدید سعی میکرد بخوابانتم ولی نمیدانست دیدن همین کتاب خواندن هایش چه اشتیاقی را در دل من برای کتاب خواندن زنده میکند...


ادامه دارد

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
زندگی زیبا

اعتراف

اومدم به اشتباهم اعتراف کنم. یاد نگرفتن و نخوندن و ندونستن توی هر روز زندگی که میخواد باشه, سخت اشتباهه. ندونستن آدمو مثل مرداب راکد و فاسد میکنه. باید هررر روز یاد بگیریم و دیروزمون با امروزمون متفاوت باشه. خصوصا اینکه انسان فراموشکاره و تذکر و یادآوری براش لازمتره از هواست...

مشکل هدر دادن وقت و استفاده نکردن از عمریست که خدا داده و برای هر ثانیه اش ازمون سوال میشه... روزی که وقتمون تموم میشه حسرت ثانیه ثانیه هایی رو میخوریم که در راه خدا ازشون استفاده نکردیم...

در جایی خوندم که امام رضا علیه السلام با این مضمون فرمودن در جلسات ما شرکت کنید و روایات ما را نقل کنید که باعث زنده شدن دلهایتان میشود.

قبل از اینکه دلم بمیرد وای فای گوشی رو روشن کردم و یکی از جلسات تدبر در قرآن رو دانلود کردم و گوش دادم و جان گرفتم.

اینستاگرام رو هم با همه ی جذابیتهای دروغینش حذف کردم. حس میکردم جو و محیطش آدم را از خدا دور میکند. برای مبارزه در راه خدا درونش قدم گذاشتم ولی ترسیدم گرفتارم کند..

باز هم وقت زیادی رو در اینترنت کششششتم...

مشکل من جای دیگه است... ریشه ای تره... شاید این پست بهونه ای بشه که سری به گذشته و حال بزنم و مشکلم رو ریشه یابی کنم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زندگی زیبا

به عمل کار برآید به سخندانی نیست

میخوام دست به کاری بزنم که خیلییی برام سخته...

لطافت و شادی زندگی من از همون روز اول با کتاب خوندن رقم خورد. بعدترها خاطراتم رو هر شب مینوشتم... بعد هم من بودم و شب و رادیوی جیبی و هندزفری در گوشم... 

طوری کتاب خواندن و نوشتن با پوست و گوشتم آمیخته شده بود که ساااعتها یه گوشه مینشستم و میخواندم و میخواندم و میخواندم...

شب خاطراتم را مینوشتم, گاهی داستان مینوشتم از جنگلهای اسرار آمیز و گنجهای نهان و دخترکان پر از امید و آرزو

همین خواندن و نوشتن همه ی وجودم را پر از ایده های ناب کرده بود... ایده هایی که مانند حباب در بالای سرم تشکیل میشدن و گاهی بی هیچ فرجامی میترکیدند.

اینترنت و تلگرام که آمدند جای همه ی داشته هایم را گرفتند..

اینترنت برایم جای کتاب را گرفت... میتوانستم بهترین کتابها را دانلود کنم... اینترنت وبلاگهای آموزنده از زندگیهای واقعی داشت... اینترنت همه چیز را میدانست... تمام سوالهایم را میدانست حتی طرز درست کردن چیزکیک شکلاتی را....

تلگرام سرشار بود از کانالهای جااالب و آموزنده و جذذاب و مطالب خواندنی و شنیدنی بسیااار...

اینستاگرام که دلم از فضایش خون است ولی همان هم صفحاتی داشت که میتوانست ایده های جالبی مهمانم کند...

علاوه بر آن اینترنت و اینستا میتوانستند کمکم کنند اندیشه هایم را با دیگران به اشتراک بگذارم

و من ساعتها در روز را مجذوب این صفحات جادویی میماندم و جای کلاسهای حقیقی بیرونی سعی در کسب هنر و اطلاعات از طریق صفحات مجازی را داشتم

و

من

معتاد 

شدم

و در دنیای حقیقی ام کمتر عمل کردم, کمتر زندگی کردم, و خودم را در دنیای شاد ذهنی ام پنهان کردم و روز بروز اطلاعاتم بیشتر و عملم کمتر شد...

و حالا تصمیمی عجیب گرفتم

میخواهم به مدت یک هفته مانند مادربزرگم در 50 سال پیش زندگی کنم...

هییییچ کتاب یا مطلبی نمیخوانم و نمینویسم. وای فای گوشیم خاموش میشه و حتی یک خط در گوشی یا غیر آن نمیخوانم

هیییچ سخنرانی جالبی گوش نمیدهم, حتی تلویزیون نمیبینم, هیییچ ایده ی جالبی را با ساعتها فکر کردن نمیپرورانم

فقط

در این یک هفته

به هر چه میدانم

عمل میکنم

و لحظه به لحظه خودم را با کار خفه میکنم

این روزه ایست برای منی که بلدم قشنگ حرف بزنم ولی بلد نیستم قشنگ عمل کنم... 

حالا فقطططط عمل میکنم

ساعت 8 صبح بیداری و 11 شب خواب از فرط خستگیست...

فقط کار میکنم و کار میکنم و کار میکنم

حتی دیگر فکر هم نمیکنم

شاید این روزه کار کرد و عملگراتر شدم

نتیجه اش را شنبه ی هفته ی بعد مینویسم...

پس بسم الله الرحمن الرحیم

خدایا به امید تو...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زندگی زیبا

حزب الله هم الغالبون

شب است و سکوت آرامش بخشی بر خانه حاکم است. شام رو به دلیل آزمایش خون فردای همسر زودتر خوردیم و ظرفا رو جمع کردم و شستم. آقای خونه داره پشت لپتاب کاراشو انجام میده و منم دراز کشیدم و سررسید سال جدید رو گذاشتم جلوم و دارم مینویسم...

همسر سرشو از لپتاب بالا میاره و نیم نگاهی به یه عالمه خودکار رنگی روبروم میندازه و با خنده میگه داری نقاشی میکنی؟

سرمو به سمتش میچرخونم و با خنده میگم دارم اهداف و برنامه هامو مینویسم.

تمام یک هفته ی باقیمونده به کنکور رو به این برنامه ها فکر کرده بودم. و حالا که بار سنگین این همه درس از روی دوشم برداشته شد وقت عملی کردن برنامه هام بود.

به این فکر میکردم که 3 روز از کنکور گذشت و همه ی استراحتام رو هم کردم. دیگه وقت تنبلی نیست وقت کاررره... کار برای خدا...

بالای برگه ی اول سررسید مینویسم بسم الله الرحمن الرحیم... و دو خط پایینتر مینویسم (حزب الله هم الغالبون)

این آیه امید رو توی دلم زنده میکنه و منو میبره به دو هفته قبل... شبایی که با خوف و رجا خدا رو صدا میزدم و باهاش حرف میزدم:

خدایا... خدای بزررررگ و مهربونم... میدونم کم گذاشتم... میدونم تنبلی تمام نفسمو فراگرفته... میدونم عملکردم خوب نبود... ولی تو جبار یعنی جبران کننده ای... میدونم تلاش این روزامو میبینی... همه اش برای توئه خدا.... میخوام همه ی کارام برای تو باشه. میخوام درس و زندگیم برای تو باشه. میخوام حزب تو باشم. نمیدونم قبولی توی کنکور امسال به صلاحمه یا نه. من هیچیو به زور ازت نمیخوام... ولی اگر به صلاحمه تو قبولم کن... کمکم کن بنده هاتو به راه تو بکشونم... کمکم کن جزو سپاه تو باشم نه جزو سپاه باطل... کمکم کن خدا بتونم کمک راه تو باشم... پرورش دهنده ی یار آقا امام زمانت باشم... کمکم کن ای مهربونترین مهربونا


مدام این حرفا رو به خدا میزدم. سر هر اذانی دعا میکردم. میدونستم دوره ی آخر الزمونه و نگاه داشتن ایمان توی دست مثل نگه داشتن آتیشه...میدیدم دور و برم که جاذبه های راههای دیگه از طریق شبکه های مجازی و اینترنت و ماهواره و جنننگ نرم داره خیلییییها رو از خدا دور میکنه...

از خدا خواستم کمکم کنه ایمانمو حفظ کنم و بعد افسر جنگ نرم باشم و دونه دونه و جمع جمع آدما رو به سمت خدا راهنمایی کنم...

یه روز که دلم حسابی گرفته بود و از طریق نرم افزار قرآنیم تفالی به قرآن زدم نفسم بند اومد:

یه آیه از سوره ی مائده اومده بود:

و من یتول الله و رسوله والذین آمنو فانا حزب الله هم الغالبون


انگار قلبم روشن شد. خدا حواسش بهم بود :) فقط باید میخواستم و تلاش میکردم که در حزب خدا باشم چون خدا سرنوشت هیچ قومی رو جز به خواست خودشون تغییر نمیداد. دیگه برام قبول شدن یا نشدن توی کنکور امسال مهم نبود. اگه قبول میشدم که باااید به عنوان حزب خدا در پایگاه دانشگاه تلاش میکردم و خیلی از مسائل الهی را در رشته ام مشخص میکردم و به مردم کمک میکردم خودشون و خالقشونو بهتر بشناسن و مشکلاتشون حل بشه...

اگر قبول نمیشدم هم صد در صد حکمتی درونش بوده. باید از گذشته ی درس خوندنم و تنبلیهام درس میگرفتم و برای کنکور بهمن بهتر میخوندم

وظیفه ی من فقط تلاش برای رسیدن به هدفم بود و نتیجه با خدا بود...

مهم این بود که بعد از این کنکور من دیگه همون آدم قبلی نبودم و خونه داری و هر کار کوچیک و بزرگمم متفاوت شده بود...


پی نوشت: امشب شب تولد امام حسین علیه السلام هست. امامی که بزرگترین کشتی نجات مال ایشونه و فقط کافیه دلتو به ضریح شیش گوشه گره بزنی تا تو هم از سرنشینان این کشتی باشی... امامی که همهههه چیزشو, جان و مال و عزیزانشو در راه خدا داد تا چراغ پرنور حق و اسلام به ما برسه و بتونیم از شیطان فاصله بگیریم. قرار بود از روز مبعث اسم خونمونو بذاریم بیت الحسین.... ( بعدا ان شاالله توضیحات مبسوطی راجبش میدم) 

مهم اینه که توی بیت الحسین هر کاری که انجام میشه به نیت خادمی امام حسینه و خونت خونه ی امام حسینه و غذایی که به خونوادت میدی غذای نذریه. توی بیت الحسین همه ی اعضا برای سبقت گرفتن در کار خیر میکوشند و ان شاالله گناه داخلش نداریم.

روز مبعث روز کنکورم بود و دوست داشتم به مدت 40 روز اسم خونم بیت الحسین باشه. یه برگه ای بنویسیم که اولش بسم الله الرحمن الرحیم باشه و دو خط پایینتر نوشته باشه بیت الحسین علیه السلام... و بچسبونم بالای در خونمون از داخل :)

مثل اینکه قسمت بود این برگه روز تولد آقا حاضر بشه و چهلمین روزش مصادف بشه با ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام...

من برم خونمو تمیز کنم که بیت الحسین نباید گرد و خاک گرفته باشه...

حس میکنم خونمون خیلی خوشحاله :) 


پی نوشت 2:  من افسر جنگ نرم ای هستم که اولویت اولم حفظ آرامش همسرم و خونوادم و انجام درست وظایفم توی خونست و بعد درس و محیط بیرون...

بقول سرور عالم آقا رسول الله: جهاد زن خوب شوهرداری کردنه...

ولی قراره همهههه ی اینا بشه وسیله ی رسیدن به تو... به تویی که بزرگترین و مهربانترینی... به تویی که خدای بزررررگ و خوب منی... کمکم کن خودمو بسازم و از شر نفس رها شم...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زندگی زیبا