قسمت اول:

از همون بچگی میگفتن دختر خلاقی بودی. خلاق و پر از شور و نشاط...

برادرم چهار سال از من کوچکتر بود. از همون بچگی با بازیهای جالبی سرگرمش میکردم. هنوز قبل از سن مدرسه بودم و از صبح تا شب با هم بودیم. پشتیهای خانه را دورمون میچیدم و خانه ی کوچکتری میساختم. وسایل بازی و کمی خوراکی درون خانه ی کوچکمان میبردم و کلی سرمان گرم میشد. با خانه سازی برای خودمان قصر میساختیم, شب روی تشکهایی میخوابیدیم که کمی با هم فاصله داشت. بهش میگفتم تصور کن کل اتاق اقیانوس است و تشکهایمان قایقهایی کوچک وسط اقیانوس و ما تنهاییم... گاهی برادرم از تصورش میترسید ولی کمی بعد با همین تخیل کلی بازی میساختیم... خودم را در اقیانوس مواج مینداختم و او دستهای کوچکش را برای نجاتم دراز میکرد ولی دستم به دستش نمیرسید و با بدبختی و گرفتن گوشه ی پتو خودم را به تشکم میرساندم:)

و چقدررر شاد میشد از نجات پیدا کردنم:)

دختر عمه ام تعریف میکند روزی به خونه مون میاد و میبینه خودمونو با دو چتر سرگرم کردیم. روی یک چتر نقاشی برف و آدم برفی بوده و روی یک چتر دیگه نقاشی برگهای زرد و نارنجی. میگفت میدیدم که به برادرت میگی زیر این یکی چتره هوا خیلیی سرده و زمستونه و زیر چتر زرده هوا خیلی گرم و تابستونه. میگفت به نوبت زیر چترها میرفتین و ادای لرزیدن از سرما و کلافه شدن از گرما رو درمیاوردین و چترها رو عوض میکردین. اونموقع دخترعمم از خلاقیت ذهن کوچک من خیلیی تعجب کرده بود ولی فقط مامان میدونست که ما هزاران بازی خلاقانه ی دیگر هم داشتیم.

مادرم هم مادر عالی ای برامون بود و هم معلم بود. همزمان در دانشگاه پیام نور درس میخواند. آن اوایل پدرم کارش طوری بود که فقط پنجشنبه جمعه ها خانه بود و بیشتر بار زندگی روی دوش مامانم بود. البته یکی از پدربزرگهایم خانه اش طبقه بالا بود و دیگری با ما یه کوچه فاصله داشتن و کمکهای خوبی بودن...

گاهی نصفه شبها از خواب بیدار میشدم. می دیدم چراغ آشپزخانه روشن است و مادرم کتابی در دست گرفته و میخواند و زیر سطرهای مهمش خط میکشد.. تا مرا میدید سعی میکرد بخوابانتم ولی نمیدانست دیدن همین کتاب خواندن هایش چه اشتیاقی را در دل من برای کتاب خواندن زنده میکند...


ادامه دارد